یکی بود ، یکی نبود .غیرازخدای مهربان هیچ کس نبود .آن دورها، پشت کوههای نقره ای روسیه دخترکی پیدا شد . برف همه جا را یکدست سفید کرده بود .آن روز پرنده ها توی هوا یخ می زدند و روی زمین می افتادند. دخترک تنها بود وسرما مژه هایش را به هم چسبانده بود..دخترک در آن سرما دلش یک قلب تپنده می خواست و یک آغوش گرم . چشم هایش را بست واز صمیم قلب آرزو کرد . گرگ خاکستری بو کشید و نزدیکش شد . نزدیک و نزدیک تر . دخترک دستان کوچکش را باز کرد و گرگ را به آغوش کشید . چه کسی باور می کرد اما گرگ دخترک را نخورد ! فکر کردید خدا پشت کوههای نقره ای روسیه نمی رود ؟
از مجموعه ی داستانک های پروین پناهی ..
برچسب : نویسنده : cparvinpanahi4 بازدید : 158 تاريخ : سه شنبه 27 مهر 1395 ساعت: 14:37